نویسنده: محمود سلیم الحوت
ترجمه و تحقیق: منیژه عبداللهی و حسین کیانی



 
اساطیر عرب به دوران قحطان و عدنان محدود نمی شود و از این دو قبیله فراتر می رود. آشکار است که در شبه جزیره اساطیر دیگری وجود داشته که به اقوام خاصی مربوط است که از نظر زمانی بر عدنان تقدم داشته اند و دست روزگار آثار و نشانه های آن ها را محو و نابود کرده است. این گروه اعراب ابتدایی «العرب البائده» نامیده می شود و مشهورترین قبایل آن ها: عاد، ثمود، طسم، جدیس، جرهم و عمالقه هستند.
عاد و ثمود از نظر نسب در حکم فرزندان یک پدرند یا بهتر است آن دو را عموزاده ی یکدیگر بدانیم که در قرآن به عاقبت کار آنان آن گاه که به کافران پند می دهد و آنان را از عقوبت می ترساند، اشاره شده است. این دو قوم که از طریق ارم و سام با نوح نسبت دارند، بعد از آن که خداوند مردم [کافر] را در توفان نوح هلاک کرد، طغیان کردند. سلسله نسب آن ها مطابق آن چه در تاریخ طبری (1) آمده، به صورت زیر است:

قوم عاد

سرزمین عاد به ترتیبی که یاقوت ذکر می کند، «احقاف» بوده است (2) و ابن قتیبه می گوید:
قوم عاد از سیزده قبیله تشکیل می شد که در الرمل ساکن شدند و سرزمین آن ها حاصلخیزترین اراضی بود که خداوند آفریده است. پس بر تعداد آن ها افزوده شد و در نواحی الدو، الدهناء، عالج، یبرین، و وبار از عمان تا حَضرموت و تا یمن (3) [پراکنده شدند]».
معلوم نیست چگونه می توان میان این سخن که منزلگاه آنان سرزمین احقاف، آن منطقه ی بایر صحرایی یا مطابق نظر ابن قتیبه الرمل بوده است، و جمله ی «سرزمین آن ها حاصل خیزترین اراضی بود که خداوند آفریده»، هماهنگی برقرار کرد! شاید آیه ی «و اذکروا اذا جعلکم خلفاء من بعد قوم نوح و زادکم فی الخلق بسطه (4)»، (... و به خاطر آورید زمانی را که [خداوند] شما را پس از قوم نوح، جانشینان [آنان] قرار داد و در خلقت، بر قوت شما افزود ...) مورخان عرب و مفسران را بر آن داشته که یقین کنند این اقوام بعد از نوح به حیات خود ادامه دادند و همان عمالقه ی ستمگر هستند. تا آن جا که گفته شده: «کوتاه ترین آن ها هشتاد ذراع و بلندترین آن ها صد ذراع طول داشته اند (5)».
همچنین این گروه کسانی اند که در مورد آنان گفته شده: «و اذا بطشتم بطشتم جبارین (6)»، (و چون حمله ور می شوید [چون] زورگویان حمله ور می شوید) و از جمله ی بت پرستان به حساب می آمده اند و مطابق نظر طبری [بت های آن ها] به نام های «صدا» و «صمود» و «هبا» معروف بوده اند (7). آنان سپس در روی زمین فساد کردند و کفر ورزیدند و «واتبعوا امر کل جبار عنید (8)»، (به دنبال فرمان هر زورگوی ستیزه جوی رفتند). پس خداوند هود را به سوی ایشان فرستاد، اما بر او طغیان ورزیدند و به او نسبت کذاب دادند مگر جمعی اندک (9). پس به قحط و تنگ سالی شدیدی دچار شدند و برای مقابله با آن فرستادگانی به مکه فرستادند تا در آن جا دعا بخوانند و طلب باران کنند. این فرستادگان در اطراف شهر مکّه، خارج از حرم منزل کردند و به عنوان مهمان رییس آن ناحیه که در آن روزگار معاویه بن بکر بود، به مدت یک ماه اقامت گزیدند و به [خوردن و] آشامیدن و خوش گذرانی پرداختند و «الجرادتان» (دو کنیز خواننده ی متعلق به معاویه) برای آنان نغمه خوانی می کردند تا آن که مقصود اصلی خود را از آمدن به مکّه فراموش کردند. پس معاویه به کنیزکان خواننده اشاره کرد و به آنان در حین نغمه سرایی [با خواندن اشعاری] مأموریت فرستادگان را به آنها متذکر شد. سپس فرستادگان عاد برای طلب باران (استسقاء) به سمت مکه روان شدند. در آن جا سه گونه ابر بر آنان ظاهر شد: سفید، سرخ و سیاه و به دنبال آن ندایی شنیدند که می گفت:
ای قیل (نام یکی از رؤسای گروه فرستادگان است. در میان فرستادگان لقمان صاحب لبد نیز حضور داشت) برای خود و قوم خود از میان این ابرها [یکی را] برگزین، او ابر سیاه را به طمع آن که آب فراوان تری دارد انتخاب کرد. همان ندا چنین پاسخ داد:
اخترت رمادا رمدداً
لا تبقی من عاد احداً
(آن ابر [ابر] تیره ی خاکستری را برگزیدی که همه چیز را [می سوزاند و] خاکستر می کند و از عاد، احدی باقی نمی گذارد).
سپس آن ابر به سوی «مغیث» که سرزمین عاد بود، حرکت کرد. مردم از دیدن آن به یکدیگر بشارت دادند و گفتند: قالوا هذا عارضٌ ممطِرُنا پس به آنان گفته شد: «... بل هو ما استَعجلتم به ریحٌ فیها عذابُ الیم تُدَمِّر کلَ شیءٍ بامر ربها ... (10)»، (... گفتند: «این ابری است که بارش دهنده ی ماست». [هود گفت: نه،] بلکه همان چیزی ست که به شتاب خواستارش بودید، بادی ست که در آن عذابی پردرد [نهفته] است. همه چیز را به دستور پروردگارش بنیان کن می کند ...) پس در برابر ابر ایستادگی می کردند تا او را از حرکت باز دارند و آن را هدف تیرهای خود قرار دهند و می گفتند: «ای پروردگار هود، خشم ما از خشم تو افزون تر و شدیدتر است» ولی آن باد [چنان که قدرتمند بود که] هر کدام را برمی گرفت، گردنش را می شکست، به این ترتیب در مورد آنان گفته شد: «و امّا عادٌ فاُهلکوا بریحٍ صَرصَرٍ عاتیهٍ سَخَّرها علیهم سَبعَ لیالٍ و ثمانیهً ایامٍ حُسوماً فَتَری القومَ فیها صَرعی کاَنَّهم اعجازُ نَخلٍ خاویهٍ (11)»، (... به وسیله تندباد توفنده ی سرکش هلاک شدند [که خدا] آن را هفت شب و هشت روز پیاپی بر آنان بگماشت: در آن [مدت] مردم را فروافتاده می دیدی، گویی آن ها تنه های نخل های میان تهی اند).
آنان نه تنها هلاک شدند، بلکه بر آن ها پرندگانی سیاه فرو فرستاده شد تا آن ها را به دریا افکندند و این تفسیر این آیه است که می فرماید: «... فَاصبَحوا لا یُری الّا مساکنهم (12)»، (... پس چنان شدند که از آنان جز سراهایشان دیده نمی شد).
مطابق نظر ابن قتیبه پس از این ماجرا هود و کسانی که به او گرویده بودند، به مکه مهاجرت کردند و پیوسته در آن جا بودند تا وفات یافتند (13) در روایتی دیگر آن ها به سرزمین یمن رفتند و پس از دو سال اقامت در آن جا، هود وفات یافت و در حضرموت او را دفن کردند (14) چنان که در این آیه به نجات هود و یاران او اشاره شده است: و لمّا جاءَ امرُنا نَجَّینا هوواً و الَّذینَ آمنوا مَعَهُ برحمهٍ منّا و نَجَّیناهم من عذابٍ الیم (15). (و چون فرمان ما در رسید، هود و کسانی را که با او گرویده بودند، به رحمتی از جانب خود نجات بخشیدیم و آنان را از عذابی سخت رهانیدیم).

ارم ذات العماد

آن چه درباره ی ارم ذات العماد حکایت شده، از جهت جذاب بودن دست کمی از اسطوره های قبیله ای ندارد. چنان که قرآن داستان آن را در سوره ی فجر چنین حکایت کرده است: «الم ترکیف فعل ربک بعاد ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد (16)». (مگر ندانسته ای که پروردگارت با عاد چه کرد؟ با عمارات ستون دار ارم، که مانندش در شهرها ساخته نبود).
عاد، دو پسر داشت: شداد و شدید و مدتّ زیادی در طی روزگار با قدرت فرمان روایی می کرد و چون شدید وفات یافت، شداد حکومت را در اختیار گرفت و بر جهان حکم راند و همه ی پادشاهان فرمانبردار وی شدند. شداد درباره ی بهشت مطالبی شنیده بود، پس تصمیم گرفت در یکی از صحراهای عدن، ارم را شبیه به بهشت بنا کند. شداد صاحب مردانی بود که گاه به طول شصت یا حتی صد ذراع می رسید- مطابق آن چه نقل شده- و گاه برخی چهارصد ذراع بودند که اگر یکی از آن ها صخره ی عظیمی را بر می کند و آن را حمل می کرد و بر قبیله ای می افکند، آن را به طور کامل نابود می کرد (17). با داشتن چنین افرادی چرا به بنای چنین ساختمانی دست نزند؟
هَمدانی می گوید:
ارم ذات العماد در بیان «أبین» در سرزمینی بی حاصل میان حضرموت و ابین قرار داشته است. از هیچ کس شنیده نشد که بنای آن را به چشم دیده باشد، به جز خبری که در زمان معاویه از مردی نقل شده که شترش را در بیابان ابین گم کرده بود و در حین جست و جوی آن، ارم را می بیند و ساختمان و سایر شگفتی های آن را توصیف می کند. (18)
یاقوت نیز در توصیف ارم قلم فرسایی کرده است (19) که در این جا خلاصه ای از آن چه در معجم البلدان آمده، نقل می شود:
آن گاه که شداد اخباری درباره بهشت شنید، به بزرگان ملک گفت من در روی زمین شهری به همان ترتیب بنا خواهم کرد، سپس به کارگزاران خو رو نمود و [فرمان داد] هر آن چه از اموال و سنگ های قیمتی در سرزمین های دیگر یافت می شود، گردآوری کنند. سپس مکانی صاف و هموار از سرزمین یمن را برگزید و شهری پی ریخت به درازای دوازده فرسخ و پهنایی به همان اندازه و پیرامون آن را با دیوارها و باروهای بلند احاطه کرد و سی صد هزار کاخ در آن بنا نهاد و اتاق هایی را بر بالای اتاق های دیگر قرار داد که با ستون هایی از زبرجد و یاقوت و عتیق، استوار شده بود. سپس آبراهه ای را در زیر شهر جاری ساخت که چهل فرسخ بود و در گذرگاه ها و خیابان های شهر که مشک و زعفران در آن پراکنده شده بود، جویبارهایی با آب صاف و زلال با پوششی از طلا جاری ساخت که به جای سنگ ریزه انواع جواهر در آن قرار داشت. کاخ خود او در میان شهر و مشرف بر سایر بناها بود که به طول سی صد ذراع د آسمان برافراشته شده بود و در خارج شهر و بیرون از باروی مرتفع آن، بلندی ها و تل های حصوری را برای سکونت دادن سپاه و سربازان بنا کرد.
بنای شهر پانصد سال به طول انجامید ... و [شداد هم چنان] دعوت هود را اجابت نکرد ... و آن گاه که گماشتگان او بنای شهر را کامل کردند و پایان یافتن کار را به او اطلاع دادند، همراه با سی صد هزار تن از سپاهیان و خدمتکاران خود به قصد آن حرکت کرد و در حضرموت فرزندش مرثد را به جای خویش به حکومت گماشت. اما هنوز به شهر کاملاً نزدیک نشده بود که فریادی از آسمان آنان را فرا گرفت که [از هول آن] تمام کارگزاران و گماشتگان او که در شهر بودند، جان سپردند ... و [شهر] خالی و بدون سکنه شد ... و در زمین فرو رفت، و بعد از آن به جز یک تن در ایّام معاویه به نام عبدالله بن قلایه (20)، هرگز کسی به آن پای نگذاشت.

ثمود

قوم ثمود نیز در روی زمین فساد کردند و به عاد ملحق شدند و به همین جهت در سوره ی نجم آمده: «و انه اهلک عاداً الاولی، و ثموداً فما ابقی (21)». (و هم اوست که عادیان قدیم را هلاک کرد و ثمود را [نیز هلاک کرد] و [کسی را] باقی نگذاشت) و به همان ترتیبی که هود قوم عاد را انذار می داد، صلاح نیز به دنبال هود به سوی قوم ثمود فرستاده شد که قومی بود که کوه ها را می تراشیدند تا از آن ها مسکن و خانه بسازند (22).
و صالح، قوم ثمود را به عبادت خدای بزرگ فرا می خواند و آن ها را از پرستش [خدایان خود] نهی می کرد، اما آنان در دعوت او شک کردند و او را دروغ زن پنداشتند و علیه او عصیان ورزیدند (23).
مردم ثمود که در سرزمین «حجر»، میان حجاز و شام و در وادی القری و اطراف آن زندگی می کردند (24)، به دعوت این پیامبر جدید اعتنایی نشان ندادند. و چون صالح در فراخوانی و دعوت مردم به حق اصرار ورزید، از او خواستند که هم چون همه ی انبیا و فرستادگان او نیز برای قوم خود معجزه ای بیاورد ... از این قرار رأی همگان بر آن شد معجزه یا نشانه ی رسالت صالح ماده شتری با پشم سفید باشد که شیری زلال و خوش گوارتر داشته باشد و فرزند آن شتر در همه جا به دنبال او روان باشد و در مورد رسالت صالح و وحدانیت حق سخن بگوید. صالح به آنان چنین شرط کرد که هیچ کس نباید این شتر را به سواری گیرد و یا او را با سنگ و تیر مورد هدف قرار دهد، هم چنین نباید او را از آب و چرا منع کرد ... سپس صالح قوم خود را به سمت صخره ای برد. در این هنگام صخره چونان زنان به گاه زادن، ناله سر داد و در خود فرو پیچید و ناقه در درون او چرخی خورد، به همان گونه که جنین به گاه تولد در درون بطن مادر می چرخد. سپس کوه شکافته شد و ناقه ای از درون آن بیرون آمد که گویی قطعه ای از کوه بود و در برابر صالح ایستاد. در چشمانش پرتو و شعاع نور می درخشید و افساری از مروارید داشت. طول او از کوهان تا دم هفت صد ذراع و پهنایش هتفاد ذراع بود. این ناقه چهار پستان داشت که بر هر کدام دوازده نوک [سرپستان] به فاصله ی ده ذرع از یکدیگر قرار داشت و طول گام های او صد و پنجاه ذراع می شد ... سپس بچّه ی آن شتر نیز، همان گونه که خواسته بودند، زاده شد ... [این ناقه] مرتع های قوم ثمود را برای گله ها و مواشی آنان گذشت و خود در بالای کوه ها به چرا مشغول شدند ... سپس به شهر آمد و با زبانی فصیح ندا می داد: هر کس شیر می خواهد، بیاید.
در میان قوم ثمود دو زن زندگی می کردند که صاحب گله های بزرگ بودند ... یکی از این دو زن که از چهره زیبایی برخوردار بود، [اعلام کرد که] خود را به کسی که ناقه را بکشد، عرضه خواهد کرد و دیگری صاحب چهار دختر زیبا بود و [اعلام کرد] که یکی از دختران خود را برای همین مقصود، عرضه خواهد کرد (25) ... و به این ترتیب ناقه ی صالح، یا ناقه ی خداوند، پی کرده شد (26). همان ناقه ای که فرمان داده شده بود به هیچ وجه با او رفتار سوء نشود (27). که [در این صورت] دچار عقوبت می شوند. چنان که این شومی و عقوبت ضرب المثل شد و گفته اند: «اشام من احمر عاد»، (شوم تر از سرخ روی عاد) و - و منظور قدار بن قدیره است- یعنی کسی که [ناقه را پی کرد و] خداوند به خاطر عمل او قبیله ی ثمود را هلاک کرد(28).
فرزند آن ناقه پس از پی کرده شدن مادرش به بالای کوه رفت و آن جا ناله برآورد و فریاد بلند سر داد، که به دنبال آن عذاب بر آن قوم فرود آمد. به همین جهت اعراب می گویند: «رغا فوقهم سُقب السماء (29)»، (بر سر آنان فریادی سر داد به سوی آسمان) و سپس هلاک شدند ... به این ترتیب که طی سه روز انذار داده شدند. چنان که در روز نخست چهره هایشان زرد شد، گویی گل بر آن مالیده بودند، روز دوم، چهره هایشان سرخ شد، چنان که گویی خون بر آن زده بودند و روز سوم صورت هایشان هم چون قیر سیاه شد (30). وقتی روز چهارم فرا رسید، صحیحه و فریادی از آسمان به گوش آنان رسید (31)... و به این ترتیب «اخذ الذین ظلموا الصیحه فاصبحوا فی دیارهم جاثمین (32)»، (و کسانی را که ستم ورزیده بودند، آن بانگ [مرگبار] فرا گرفت و در خانه هایشان از پا درآمدند).
و صالح همراه با کسانی که به او ایمان آورده بودند، از آن دیار کوچ کرد و به سمت شام روانه شد و در فلسطین اقامت کرد ... سپس به مکه نقل مکان کرد (33).
قوم ثمود، برخلاف عاد، کاملاً نابود نشد و رد پایی از آن ها در تاریخ یافت می شود تا آن جا که بطلمیوس و تئودوسیوس صقلی، از آن ذکری به میان آورده اند و گفته اند بقایای ثمود در دوران آن ها وجود داشته است و حتی گفته می شود بر اساس برخی دلایل، قوم ثمود تا قرن پنجم میلادی وجود داشته است (34).

حجر

حجر، سرزمین ثمود بوده است و اصطخری از آن چنین یاد می کند:
حجر، قریه ای کوچک با ساکنان اندک شمار است و در وادی القری و به فاصله ی یک روز تا جبال واقع شده است. این مکان دیار قوم ثمود بوده است که خداوند درباره ی آنان گفته است: «و ثمود الذین جابوالصخر بالواد (35)»، (و با ثمود، همانان که در دره، تخته سنگ ها را می بریدند)- و من آن کوه ها و مکان هایی را که سنگ می تراشیده اند، دیده ام - همان جایی که خداوند درباره ی آنان گفته است: «و تنحِتون من الجبال بیوتاً فارهین (36)» (و هنرمندانه برای خود از کوه ها خانه هایی می تراشید)،-و آن خانه ها را دیدم که هم چون خانه های ما بودند، [با این تفاوت که] در لابه لای کوه قرار داشتند- و آن رشته کوه، «اثالب» نامیده می شود و به چشم متصل می نماید، اما اگر به میان آن بروی، در می یابی که هر قطعه ی آن کوه جدا از دیگری ست و به تنهایی برپا ایستاده است، چنان که شخص می تواند گرد تا گرد آن بچرخد. و در اطراف هر کدام شن و رملی ست چنان که نمی توان به آسانی از آن کوه بالا رفت. هم چنین در آن منطقه چاه ثمود است، همان که خداوند در مورد ناقه ی صالح فرمود: «لها شِربٌ و لکم شِرب یومٍ معلوم (37)» (نوبتی از آب او راست و روزی معین نوبت آب شماست (38)).
بنا به سخن اصطخری که گفت: «به ظاهر هم چون خانه های ما بودند»، مبالغه ها و بزرگ نمایی هایی که در مورد جثه های آن قوم گفته شد، منتفی می شود. به همین ترتیب، «سیل» Sale نیز بر این قول اصطخری استناد می کند و می گوید: «منازل و مسکن های قوم ثمود که وابسته به قوم عاد بودند، دلیلی ست علیه کسانی که به اشتباه این اقوام را صاحب جثه و اندام بسیار بزرگ می دانستند (39)».
اما آن قریه [که از اصطخری نام برده] تاکنون یافت نشده است (40)، اگرچه برخی صخره هایی که تراشیده شده و آثاری دیگر که بر وجود آن دلالت کند، برجا مانده است.
اگرچه اسطوره ی عاد و ثمود در میان اعراب بسیار شهرت دارد، ظاهراً هیچ اشاره ای به این دو قوم و رسولان آن ها، یعنی هود و صالح در تورات ذکر نشده است. طبری به این موضوع توجّه کرده و تلویحاً آن را بیان کرده است (41). هم چنین کندر Conder در این مورد با طبری موافق است و می نویسد از اساطیر ذکر شده در قرآن، دو داستان هستند که اثری از آن ها در جایی دیگر مشاهده نمی شود. و آن دو داستان ناقه ی صالح و داستان فرستاده شدن هود برای ارشاد قوم ثمود در ارم است (42).

طَسم و جدیس

نسبت میان این دو قبیله چون فرزندان یک پدر نیست (43)، اما می توان آن را عموزاده ی یکدیگر دانست (44). با این حال، مطابق نظر عموم [محققان] اصل هر دوی آن ها هم چون عاد و ثمود، از طریق ارم و سام به نوح رسید.
برای توضیح سلسله نسبت این قبایل که حلقه های انتساب آن ها از هر سو با انواع خرافات پوشانده شده، ناگزیر از ابن قتیبه (45) استمداد جستیم و آن را به صورت زیر ترسیم کرده ایم:
همان گونه که محققان عادت کرده اند دو قوم عاد و ثمود را به دلیل آن که در قرآن ذکر آن دو با هم آمده همواره به یکدیگر ربط بدهند، به همان ترتیب گفت و گو درباره ی دو قبیله ی طسم و جدیس نیز از روی عادت با یکدیگر همراه می شود. زیرا این دو به خلاف عاد و ثمود در زمان و مکان واحد می زیستند و ضرورت های زندگی و اسباب حیات میان آن دو تقسیم شده بوده است و تاریخ یا در حقیقت اسطوره ی مربوط به آن ها، به دلیل ارتباط و پیوند محکم میان آن دو، قابل تفکیک نیست.
در کتاب جغرافی بطلمیوس در مورد طسم و جدیس مطالبی ذکر شده است، بنابراین قایل شدن به این مطلب که آن ها وجود نداشته اند، وجهی ندارد. حتی چنان که Caussin de perseval می گوید، حوادث و وقایع مربوط به آن ها تا اواسط قرن سوم میلادی امتداد می یابد (46).
خلاصه ی روایت های مربوط به طسم و جدیس چنین است که آن ها دو قبیله بودند که در یمامه (جو) و نواحی اطراف ان تا بحرین زندگی می کردند. چنین اتفاق افتاد که حکومت به قبیله ی طسم رسید و مردی از آن قبیله به نام عملیق به پادشاهی رسید. او در ظلم دست گشاده بود، تا آن که روزی زنی از قبیله ی جدیس که او را هزیله می نامیدند، بر سر سرپرستی غلام خود با شوهرش اختلاف پیدا کرد و برای داوری به نزد رهبر طسم رفت. او پس از شنیدن سخنان دو طرف، فرمان داد که آن زن و همسرش فروخته شوند و یک دهم قیمت مرد را به زن داد و یک پنجم قیمت زن را به مرد داد و فرمان داد تا پسر نیز از آن دو جدا شود و او را از غلامان خود قرار داد و به این ترتیب هر سه نفر را به بردگی گرفت. زن بر اثر این حکم خشمگین شد و ابیاتی سرود که خشم عملیق پس از شنیدن آن ها بالا گرفت. به همین جهت فرمان داد که تمام دوشیزگان جدیس پیش از شب ازدواج در اختیار او قرار گیرند.
جدیس مدّت زمانی با این خواری سپری کرد تا این که خواهر رییس قبیله ی جدیس که اسود بن غفار بود، ازدواج کرد. نام او عفیره بود و او را شموس نیز گفته اند و چون به نزد عملیق برده شد، از او امتناع کرد، تا این که با پیکری آلوده با خون ننگ و جامه ای چاک شده، به نزد برادر آمد که در آن زمان در میان جمع نشسته بود و فریاد و شیون سر داد و اشعاری بر زبان آورد که همگی آن قوم از شرم و خواری سرها را به زیر افکندند و در جان های آنان شعله ی غیرت و خشم زبانه کشید.
اسود بعد از آن که جدیس به سرعت به اطاعت او در آمدند، [تا بر عملیق بشورند] حیله ای اندیشید و به قوم خود گفت: من صلاح می دانم که طعامی برای ملک [عملیق] فراهم آورم و سپس او و همراهانش را دعوت کنم و هنگامی که در جامه های آراسته آمدند، برپا خواهم شد و ملک را به قتل می رسام و هر کدام از شما نیز بر یکی از بزرگان [قوم طسم] حمله می برید و چون ما بزرگان و اعیان را از میان برداشتیم، برای دیگران نیرو و توانی باقی نخواهد ماند.
شموس به رغم حادثه ی ناگواری که برایش پیش آمده بود، آنان را از حیله و خیانت نهی کرد اما اسود به او توجهی نکرد و در بیرون شهر طعامی تهیّه کرد و شمشیرهای از نیام کشیده را در زیر شن ها مخفی کرد. آن گاه که عملیق و اطرافیانش وارد شدند و به طعام خوردن نشستند، اسود به ناگهان بر عملیق حمله برد و او را به قتل رسانید و به همین ترتیب هر کدام از مردان جدیس بر مردان طسم حمله بردند و همگی را به هلاکت رساندند. یکی از افراد طسم که به او ریاح بن مره می گفتند، از این مهلکه گریخت و با گروه اندکی که از طسم مانده بود، علیه قوم جدیس از حسان بن تبع حمیری یاری خواست. حسان درخواست او را پذیرفت و سپاهی را به یمامه فرستاد- حتی گفته می شود او خود به سمت یمامه حرکت کرد- و چون به یک منزلی جدیس رسیدند، ریاح از آنان خواست تا توقف کنند و گفت که خواهرش به نام یمامه که با قبیله ی جدیس ازدواج کرده، می تواند افراد را از فاصله ی یک روز یک شب ببیند و او تیزبین ترین مخلوق خداوند است. بیم آن است که سپاهیان را از فاصله ی دور ببیند و افراد قبیله را آگاه کند. امیر فرمان داد مردی بر بالای کوه برود تا صحت ادعای ریاح را آشکار کند. پس زرقاء الیمامه- که او را به خاطر رنگ آبی چشمانش زرقاء می خواندند- آن مرد را بدید و قبیله را از آن مرد و آن چه بر سر کوه می کند، آگاه کرد. اما اهل قبیله او را تکذیب کردند.
به دنبال آن، ریاح از پادشاه خواست تا فرمان دهد هر کدام از افراد سپاه درختی قطع کند و به هنگام پیشروی آن را در جلو خود نگه دارد و به این ترتیب وقتی شبانگاه به یمامه نزدیک شدند، زرقاء به صحرا نگریست و آن ها را دید و به اهالی قبیله ی جدیس هشدار داد، اما بار دیگر آن ها او را تکذیب کردند ... بامدادان حسان با سپاهیان حمیری بر آنان تاخت و همگی را نابود کرد و سرزمین آن ها را ویران کرد و قلعه ها و کاخ های آنان را با خاک یکسان کرد. سپس زرقاء را دستگیر کرد و فرمان داد چشمش را از حدقه برکندند و دریافتند که رگ های چشمان او آکنده از اثمد است... و اثمد سنگی سیاه است که آن را نرم می کنند و به عنوان سرمه در چشم می کشند. بنابراین، زرقاء یمامه اولین عربی ست که با اثمد سرمه در چشم کشیده است.
اسودبن غفار و خواهرش شموس همراه با گروهی از افراد خود به کوه های طیء گریخت و سپس به سرزمین طیء فرود آمد- که در همسایگی سرزمین یمن قرار داشت- و همان جا مسکن گزید. حسان نیز بعد از آن که سرزمین «جو» را به مناسبت نام تیزبین ترین آفریده ی خداوند، یمامه نامید، به کشور خود بازگشت و از آن به بعد به عنوان مثال برای شدّت بینایی گفته می شود: «بیناتر از زرقاء الیمامه (47)».

جرهم و عمالیق

در میان قبایل عرب های نخستین [اعراب بائده] از قبیله «جرهم» نام برده می شود که مطابق قول یاقوت (48) در صحرای یمن ساکن بودند، سپس به مکّه آمدند و با اسماعیل که در مکه پا گرفته بود، پیوستند و اسماعیل با آنان وصلت کرد.
یکی دیگر از این قبایل، عمالیق است که در محل صنعاء سکونت داشته اند. این قبیله نیز از سرزمین خود بیرون آمدند و حوالی مکه سکنی گزیدند. طایفه ای از آنان به مصر و شام رفتند و طایفه ای دیگر در جزیره العرب تا حوالی عراق و بحرین و تا عمان پراکنده شدند (49). ابن قتیبه به مصر و شام اکتفا نکرده و تا آن جا پیش رفته که گروهی از پادشاهان فارس و خراسان را نیز به آنان منسوب کرده است (50). افزون بر آن تیره ها و شعبه های کهنی هم چون کنعانی ها و فلسطینی ها نیز به همین قبیله ی عمالیق منتسب شده اند(51). به همین دلیل است که در آن روزگاران ساکنان شام را «الجبارین» می خواندند. ابن عباس در مورد اریحا در عمق سرزمین های فلسطینی یادآور می شود:
اریحا، قریه ی جبارین است و در آن جا گروهی از بازماندگان قوم عاد هستند که به آن ها عمالقه گفته می شود و سردسته ی آن ها عوج بن عنق است (52).

عوج بن عناق

آن چه در مورد عوج و مادرش عنق یا عناق گفته می شود، بسیار جالب است: مادر او یکی از دختران صلبی آدم بوده است... وی بسیار ترسناک و هراس انگیز بود ... هر کدام از انگشتان او به درازای سه ذرع و پهنای دو ذرع بوده است ... و در سر هر انگشت او دو ناخن آهنین هم چون دو داس قرار داشته است ... وقتی بر زمین می نشست، به اندازه ی یک جریب جا می گرفت... او اولین کسی ست که بر روی زمین [نسبت به خداوند] طغیان ورزید ... نا به کاری پیشه گرفت، به جادو دست برد و آشکارا معصیت می کرد ... به همین جهت خداوند شیرهایی هم چند فیل و گرگ هایی به اندازه ی شتر و کرکس هایی چون حمار بر او فرو فرستاد تا او را به هلاکت رساندند ... و زمین را از شر وجود او راحت کردند.
عنق- آمرزش خداوند بر پدر او باد- عوج را به دنیا آورد و عوج [چنان بزرگ جثه بود که] ابرها را در آسمان نگه می داشت و از آنان آب می آشامید و ماهی را از قعر دریا برمی گرفت و در برابر خورشید بریان می کرد و آن را می خورد و زمانی که طوفان زمین را فرا گرفت تا قله های کوه ها بر شد، عوج زنده بود و آب از زانوهای عوج بالاتر نرفت، بلکه حتی به دنبال کشتی [نوح] می گشت تا آن را غرق کند.
عمر عوج در دوران موسی به درازا کشید؛ تا زمانی که قوم موسی در مصر بودند و او به قوم خود فرمان داد تا به اریحا یعنی همان قریه الجبارین کوچ کنند.
علّت این نام گذاری آن بود که ساکنان اریحا [ورود قوم موسی را] منع کردند و نیز به دلیل درازی قامت و بزرگی جثه آنان بود، زیرا چنان که گفتیم، آنان از عمالقه و بازمانده ی قوم عاد بودند.
موسی از دوازده سبط بنی اسراییل، دوازده نقیب برگزید و آنان را برای تجسس به قریه [الجبارین] فرستاد تا درباره ی مردمان آن سرزمین کسب خبر کنند. در این بین عوج که دسته ای هیزم بر سر داشت آنان را دید و [گرفتشان] و بر سر هیزم ها قرار داد- یا آن ها را در آستین خود گذاشت-و به طرف خانه و همسرش روانه شد [و چون به خانه رسید] آن ها را بر زمین پراکند و می خواست همگی را خرد و نابود کند که همسرش گفت آن ها را رها کن تا خبر تو را برای قوم خود ببرند. پس عوج چنین کرد و آنان را همان طور که همسرش گفته بود، رها کرد. سپس عوج به کوه رفت. و صخره ای به اندازه ی اردگاه لشکر موسی برکند و آنان را بر سر گرفت تا بر گروه موسی فرود آورد. پس خداوند هدهد را برانگیخت تا صخره را سوراخ کند. به این ترتیب [صخره سوراخ شد] و از سر عوج به گرد گردن او فرو افتاد و او را از حرکت بازداشت... موسی و قومش برجستند و او را از پای افکندند (53).

پی نوشت ها :

1. تاریخ الطبری، ج1، ص 231.
2. معجم البلدان، ج4، ص 1027.
3. کتاب المعارف، ص 15.
4. سوره ی 7، آیه ی 69.
5. الزمخشری، الکشاف، ج1، ص 267.
6. سوره ی 26، آیه ی 130.
7. تاریخ الطبری، ج1، ص 231 و ر.ک. الکامل فی التاریخ، ج1، ص 60. (در متن «صمودا» ضبط شده که بر اساس متون دیگر از جمله «آفرینش و تاریخ» تصحیح شد).
8. سوره ی 11، آیه ی 59.
9. ر.ک. سوره ی 26، آیات 123-140.
10. سوره ی 46، آیات 24-25.
11. سوره ی 69، آیات 6 تا 8.
12. سوره ی 46، آیه ی 25.
13. کتاب المعارف، ص 15.
14. ر.ک. تاریخ الطبری، ج1، ص 231-244 و الکسایی، قصص الانبیاء، ص 103-110 و الکامل فی التاریخ، ج1، ص 60-63.
15. سوره ی 11، آیه ی 58.
16. سوره ی 89، آیات 6-8.
17. الکشاف، ج2، ص 470.
18. المهدانی، الاکلیل، ج8، ص 40.
19. معجم البلدان، ج2، ص 212-214.
20. در متن «قلابه» ثبت شده است.
21. سوره ی 53، آیات 50-51.
22. ر.ک. سوره ی 7، آیات 71-83.
23. ر.ک. سوره ی 11، آیه ی 65.
24. تاریخ الطبری، ج1، ص 215، 245.
25. نام این زنان، عنیزه دختر غنم بود و دیگری صدوف دختر محیا؛ این دو زن که چارپایان و اموال بسیار داشتند، از آب آشامیدن شتر زیان دیدند. آن گاه صدوف که زن زیبایی بود مصدع بن بهرج را برای کشتن شتر فراخواند و عنیزه که دختران صاحب جمالی داشت، در برابر یکی از دختران خود، قداربن سالف را بدین کار فرا خواند. این دو تن، از نه دیگر کمک خواستند، چنان که حق تعالی فرموده است: «و در آن شهر نه تن بودند که به تباهکاری می پرداختند و صلاح نمی ورزیدند» (48:27)، (نقل از آفرینش و تاریخ، ص 434).
26. ر.ک. قصص الانبیا، ص 115-118.
27. سوره ی 11، آیه ی 67.
28. المیدانی، الامثال، ج1، ص 321.
29. کتاب المعارف، ص 16.
30. در کتاب های کهن این سه روز به ترتیب: «مونس»، «عروبه» و «شیار»، نام گذاری شده اند.
31. تاریخ الطبری، ج1، ص 249-250.
32. سوره ی 11، آیه ی 67.
33. الکامل فی التاریخ، ج1، ص 67.
34. Nicholson، ص 3.
35. سوره ی 89، آیه ی 9.
36. سوره ی 26، آیه ی 149.
37. سوره ی 26، آیه ی 155.
38. الاصطخری، مسالک الممالک، ص 19-20.
39. G.Sale: The Koran، ص 7.
40. Enc.of Islam، ج2، ص 301.
41. تاریخ الطبری، ج1، ص 251 و الکامل فی التاریخ، ج1، ص 67.
42. C.R.Conder: Syrian Stone-Lore، ص 339.
43. کتاب المعارف، ص 14.
44. السیره، ص 5.
45. کتاب المعارف، ص 13-15.
46. Enc of Islam، ج1، ص 992.
47. ر.ک. تاریخ الطبری، ج1، ص 771-775 و الاغانی، ج10، ص 48-50 و کتاب المعارف، ص 308، المیدانی، ج1، ص 93-94، الکامل فی التاریخ، ج1، ص 251-254 و دیگر منابع.
48. معجم البلدان، ج4، ص 1028.
49. همان.
بیش تر محققان نظر داده اند که عمالقه قبیله ای از عرب بوده است که در نزدیک خلیج عقبه و حدود شمالی آن به سر می برده اند. گفته شده است نام آن ها در اصل مالیق یا مالوک و مالوق بوده است که اهل تورات پیشوند «عم» به معنی امت و طایفه را بر آن افزودند. بعدها این نام به صورت عمالقه و عمالیق بر طایفه ی بزرگی از اعراب بائده اطلاق شده از حدود 25 قرن پیش از میلاد گروه هایی از این عمالقه به مصر و عراق مهاجرت کرده اند. تاریخ نگاران عرب بر آنند که این مردم در عراق از حدود قرن 23 پیش از میلاد، دولت سلسله ی حمورابی (آموریان) (از 2460 تا 2070 پ.م) و در فاصله ی قرون 18 تا 8 پیش از میلاد دولت آشور را به وجود آوردند.- دسته ی دیگری از عمالقه در 2214 پیش از میلاد راه کانال سوئر یا دریای سرخ به مصر تاختند و حدود 5 قرن دولت فراعنه ی مصر را تصرف کردند. یونانی ها این گروه را هیکسُس ها خوانده اند. هیکسس از دو لفظ مصری هیک به معنی شاه و شاسو به معنی بیابان گرد و چوپان ساخته شده، بنابراین هیکسس به شاهان بیابان گرد و چادرنشین معنی می شود. آنان از سال 2214 تا 1589 پیش از میلاد بر ناحیه ای از مصر و از 1730 تا 1580 پیش از میلاد بر تمام مصر، حکومتی خشن و ویران کننده، برقرار کردند. سرانجام در سال های 1680 تا 1580 پیش از میلاد (؟) از مصر بیرون رانده شدند و گروهی از آن ها در صحرای سینا و نواحی شمال غربی عربستان، دولت نبطی را به وجود آوردند. بقایای دیگر عمالقه که همان اعراب بائده خوانده می شوند، در ناحیه ی الحجر و دومه الجندل دولتی تأسیس کردند که در تاریخ به نام قوم ثمود معروف شد. (نقل از تاریخ عربستان و قوم عرب از تقی زاده، و العرب قبل الاسلام از جرجی زیدان).
50. کتاب المعارف، ص 14.
51. Nicholson، ص 3.
52. تاریخ الخمیس، ج1، ص 70.
53. همان، ص 71-72.

منبع: سلیم الحوت؛ محمود، (1390)، باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام، منیژه عبداللهی و حسین کیانی، تهران، نشر علم، چاپ اول.